پروژه احداث آموزشگاه 2 کلاسه روستای ابراهیم آباد
صبح آرامی بود در ابراهیمآباد. آفتاب تازه از پشت تپهها بالا آمده بود و نورش روی خانههای کاهگلی میرقصید. روستا مثل همیشه ساکت بود… جز صدای بازی چند کودک که زیر سایهی درخت توت، روی خاک درس میخواندند.
سالها بود که ابراهیمآباد مدرسهای جدید نداشت. اما آرزوی مدرسه، در دل همه بود؛ از دهیار گرفته تا همان بچههایی که دفترهایشان با باد ورق میخورد.
تا اینکه یک روز، مهمانی وارد روستا شد… مردی آرام با چهرهای مهربان و نگاهی اطمینانبخش؛ خیری که دلش برای آیندهی این بچهها میتپید. کودکان به دنبالش میدویدند.مادرها از پشت پنجرهها نگاهش میکردند. پیرمردها کلاهشان را برداشتند و احترام گذاشتند. مرد خیر به گوشهی زمین بایری کنار باغها رفت. دقایقی خیره شد، فکر کرد، بعد رو به دهیار گفت: «اینجا… همینجا، **دو کلاس میسازیم… ۹۴ مترمربع نور برای بچههای ابراهیمآباد.» دهیار باورش نمیشد. سالها درخواست داده بود، اما تا امروز کسی به این روستای کوچک نیامده بود. صدای آهی که برآمد، آهِ سبک شدن دلش بود… و سوز سالهایی که بچهها بیکلاس مانده بودند. روز بعد کار شروع شد. کلنگ که به زمین خورد، انگار قلب روستا هم تکانی خورد. کودکان هر روز کنار کارگران میایستادند، با شوقی که در چشمهایشان میدرخشید. گاهی کمک میکردند آب بیاورند، یا آجرها را بشمارند. انگار این مدرسه، مدرسهی همهی آنها بود. چند هفته گذشت…
دو کلاس ساده، اما پر از رؤیا. وقتی خیر دوباره به روستا برگشت، کودکان دورش حلقه زدند. یکی آرام گفت: «آقا… یعنی ما از فردا اینجا درس میخونیم؟» مرد خیر دست روی سرش گذاشت و لبخند زد: «آره پسرم… اینجا جاییه که آیندهتون شروع میشه.»
آهِ قدیمیِ سالها کمبود آموزشی، در میان شادی و سپاس مردم پر کشید. و نام آن خیر مهربان، مثل چراغی در دل روستا ماندگار شد.
