باد آرام از میان گندمزارهای گیسور میگذشت.
صبح هنوز کامل بالا نیامده بود، اما اهالی روستا بیدار شده بودند؛
حسی در هوا بود… چیزی شبیه امید.
سالها بود که کودکان روستا، مسیرهای طولانی و خاکی را برای رسیدن به مدرسه طی میکردند.
گاهی زمستان، راهها بسته میشد و کلاسها نیمهتمام میماند.
مادرها هر روز با آهی پنهان میگفتند:
«خدایا… کاش کسی دلش به حال بچههای ما بسوزه.»
تا اینکه یک روز، ماشین سفیدی آهسته وارد روستا شد.
مردی مهربان از آن پیاده شد؛
آقای سعید سلطانی، خیّری که انگار نور با خود آورده بود.
کودکان از دور نزدیک شدند.
پیرمردها سلام کردند.
زنان روستا از پشت درها سرک کشیدند.
هیچکس هنوز نمیدانست او برای چه آمده…
اما نگاه آرام و لبخند بیریایش، دلها را گرم کرد.
آقای سلطانی در کنار زمین خالیِ کنار مسجد ایستاد.
زمین، سالها منتظر بود…
انتظار یک اتفاق بزرگ.
رو به دهیار گفت:
«اینجا مدرسه میسازیم…
۶ کلاس، برای آیندهی بچهها…
۳۶۳ مترمربع نور و زندگی.
دهیار لحظهای نفسش را نگه داشت.
زنان دست روی قلب گذاشتند.
چشمهای کودکان برق زد.
یک لحظه سکوت فرو افتاد…
سپس مانند بارانی که ناگهان ببارد،
لبخندها، اشکها و صداها از همهجا بلند شد.
یکی از مادرها آرام گریه میکرد و زیر لب میگفت:
«خدا خیرت بده آقا… ما سالها منتظر همچین روزی بودیم.»
روزهای بعد، صدای کلنگ و کارگران با صدای خنده بچهها قاطی شد.
هر صبح کودکان کنار کارگاه میایستادند و بزرگ شدن دیوارها را نگاه میکردند.
هر آجر که بالا میرفت، انگار آرزوی جدیدی در دل روستا جوانه میزند.
۴,۵۰۰,۰۰۰,۰۰۰ تومان تأمین شد
۵۰% تأمین شد